خواستم بنویسم، این چند وقت... از شبح سردرگم تنهایی ام. از چمدان هایی که باید بسته شوند و جاده هایی که باید تا ابد بی عبور بمانند. خواستم از خودم بنویسم، از جهان و از چشم هایی که به سختی باز می شوند. خواستم از این سرما بنویسم، که تا اعماق جسمم ریشه دوانده، که روحم را تسخیر کرده که در لحظاتم حل شده , ...ادامه مطلب
تصمیمت را گرفته ای ، قرص و محکم از روی تخت بلند می شوی ، می خواهی به تمام کلافگی ها پایان بدهی... موهایت را محکم و با حالتی از عصبانیت می بندی... به سمت آن کیف مخصوص می روی... درش را آرام باز می کنی...مقدمات استفاده از تفنگ نقره ای و براق را آماده می کنی.. جلوی آینه ی قدی می روی...چشم در چشم می شوی با شخص روبرو... و نا گهان یک شلیک بلند... چشمانت را باز می کنی،.. دختر نگران در آیینه ،حالا تبدیل شده به قطعات ریز آینه... همه ی تحقیرها ، پوز خندها و نگرانی ها را همراه با دخترک در آینه – که حالا قطعه قطعه است- دور می ریزی... خوشحالی ، بالاخره باید تمام می شد... ,شلیک کن رفیق,شلیک نهایی,شلیک گلوله,شلیک پدر به دختر,شیلکا,شلیک پدر به دخترش ...ادامه مطلب