عیدتون مبارک :)

متن مرتبط با «فکر و خیال خلسه متن» در سایت عیدتون مبارک :) نوشته شده است

مرشد و مارگریتا (کتاب‌ سوم)

  • . خواندنش حس عجیبی به آدم القا می کند. انگار می شوی یک کودک دهه شصتی و برای اولین بار است که نشسته ای جلوی تلویزیون. بابا می گوید از اولین چیزهایی که در این مکعب کوچک سیاه سفید نما دیده چیزی شبیه یک مستند بوده: گله ای از فیل ها که پشت سر هم راه می رفتند. لبخند می زند و می‌گوید که چقدر ترسیده بودند که نکند فیل ها از شیشه اش بیرون بیایند و حمله کنند بهشان. کتاب اما،‌ روایت سه داستان موازی است که گاهی با هم برخورد می کنند، از هم فاصله می گیرند و دوباره احتمالا در نقطه ی بی‌نهایت با هم یکی شوند، داستان یسوعا و تصلیبش، داستان یک استاد جادوی سیاه به اسم ولند و بلاهایی که بر سر تک‌ تک آدم ها اطرافش می آورد ( و تو نمی دانی به این حجم از بدبختی شان بخندی یا برایشان  گریه کنی؟) و در نهایت داستان عشق  آرام و زیبای مرشد و مارگاریتا.  خواندن این کتاب دقیقا مثل همان نشستن جلوی تلویزیون برای اولین بار است. خط به خط که جلو تر می آیی بر شگفتی هایت افزوده می شود مثلا می بینی سر آدمی که به نوع مرگش می خندند دقایقی بعد زیر ریل های قطار است و سعی می کنی از این به بعد به هیچ کدام از پیش بینی های احمقانه ی مرگ نخندی، کمی  بعد تر  گربه ای را می بینی که می تواند مثل  انسان ها راه برود، بخندد و مشروب بخورد و آدمها را جادو کند و از فردایش به تمام گربه های سیاه شهرطور دیگری خیره می شوی از ترس این که نکند این , ...ادامه مطلب

  • تهوع (کتاب دوم)

  • تهوع، ژان پل سارتر، ترجمه ی محمدرضا پارسایار. آخرین صفحه ی تهوع را که تمام می کنی، احتمالا اولین واکنشت سرچ زدن نامش در ویکی پدیاست، تا وقتی کلمه ی اگزیستانسیالیسم را در شرح آن بخوانی و دلت آرام بگیرد. اگزیستانسیالیسم -آن طور که من فهمیده ام- سبکی است که بیان می کند جهان هستی و زندگی به خودی خود بی معناست، مگر اینکه ما (به عنوان یکی از عناصر وجودی‌اش) به آن معنا و مفهوم ببخشیم و کتاب « سارتر» هم دقیقا در پی القای همین مفهوم است منتها به طول و تفصیلِ یک رمان چند‌صد صفحه ای و با نگرش‌های متفاوت. رمان که در شاخه ادبیات مدرن جا می گیرد و به صورت خاطره نگاشت های یک شخصیت به شدت منزوی است که در تنهایی خود غوطه ور است. اما در این گرداب سیاه منفعل و بی حرکت نیست. روزانه می نویسد، کتاب می خواند و روی یکی از شخصیت های تاریخی قرن هجده ام تحقیق می کند. دائما کافه می رود و افراد حاضر در کافه را و رفتار و شخصیت شان را بررسی می کند. در کوچه های بوویل راه می رود و  در سودای خانه ها و خیابان ها غرق می شود. حتی برای باز  پس گیری زن مورد علاقه اش تلاش هایی می کند و...در عمق، همه تلاش هایست در پی یافتن معنا است و گاها آن را می آفریند: «تهوع». حالتی که در آن شخصیت اصلی رمان، به طور ناگهانی و در پی احساسات و افکارش دچار حالت شدید انزجار می شود و توانایی گرفتن هرگونه تصمیمی را از خود سلب می کند، به ر, ...ادامه مطلب

  • آدمها (کتاب اول)

  • جلد خاکستری اش را در دست می گیری، حرف به حرفش را با خودت تکرار می کنی، دست می کشی روی اسمش.. آدم ها... بعد خیره می شوی به خط های در هم ریخته ی روی جلد که قرار بوده بشوند قیافه ی آدم های داستان! «و مگر آدمی صورت می پذیرد؟» صفحه ی اول و دوم را که گذراندی می رسی به فهرست: جواتی، یارمحمدی و دیگران، مامان ملی٬ اقدس باجی، ابی گوش دراز و تک تک آدمهای دیگر.   ظرافت این کتاب همین جاست. کلمات این کتاب به جای «از، در، با، و به» بودن آدم ها هستند و آدمها به جای بخش های کتاب نشسته اند، تک تک سطر ها و صفحه ها و حتی فهرست. داستان های کوتاهی که هرکدام نهایتا سه یا چهار صفحه بشود یا نه؟ اما تو از همان خط اول شخصیت را برای خودت می آفرینی:  دست های سفید فاطمه خانم مرده شور را و کت و شلوار و تاکسی زرد و کثیف حسن شلغم را و چشم های شکاک زهره امانت را و همه ی جهانش را. بعد همراهش راه می افتی و اوضاعش را می بینی. کنارش راه می روی و خوشحالی و دردش را می چشی. خودت را و زمان را گم می کنی و می شوی نظاره گر تام چرخش فلک برای آدم ها . همه چیز دارد تقریبا خوب پیش می رود که به آخر قصه می رسی و ناگهان بووووم پرت می شوی آخر سیاهچاله غمگین سرنوشت آدم داستانت!... در حالی که تکه ای از تو هنوز مانده است کنارشان. سرت را که بالا می آوری کتاب را تمام کرده ای. حالا با آدم های واقعی چشم در چشم می شوی! یک اتوبوس پر از , ...ادامه مطلب

  • افول

  • غروب آفتاب همه چیز را در خود حل خواهد کرد، به آرامی..‌. باد مرا و خاطرات مشترکمان را تا بی نهایت خواهد برد، به آسانی..‌ و من تمام ابرها را خواهم گریست و دریاها را به تنهایی زجه خواهم زد و بار غم تمام کوه‌ها را به دوش خواهم کشید.. وقتی مرا تنها بگذاری دیگر چیزی از صاحب این کلمات باقی نمی ماند -تنی سرد با روحی مرده-. و تو به آرامی از بوم سرد و زرد روزهایم محو می شوی، و من به ناچار هیچ شدنت را به تماشا می نشینم تماشای غروب خورشید که همه چیز را در خودش حل خواهد کرد. ______________ «از ناگهان ها» + مثل تمام شعر های تنهای جهان، بی مخاطب! , ...ادامه مطلب

  • هنوز خوابیده ای؟

  • چشم هایت را که باز کردی، گیج و آشفته بودی، سر چرخاندی دور اتاق: همه چیز مثل همیشه به نظر می رسید٬ جز آسمانِ بیرون پنجره که رنگ پریده می نمود، انگار کسی سر صبح خبر مرگی٬ چیزی برایش آورده بود.  سوز سردی می پیچید لای استخوان هایت. از درون نرم نرمک می ,خوابیده ...ادامه مطلب

  • برای همیشه خوابمان برد؟

  • شب، سالها بود سایه ی سنگین سیاهش را انداخته بود روی روزهایمان و ما بیدار ماندیم و زیر لب برای گهواره های خالی لالایی خواندیم،  بیدار ماندیم و ستاره های دورِ دور را شمردیم،  بیدار ماندیم و درد کشیدیم،  بیدار ماندیم و جنگیدیم و قد علم کردیم... آنقدر بیدار ماندیم که از فرط خستگی، روزی برای همیشه خوابمان برد! :)  پ.ن: وقتی شب تا صبح به جای نفس کشیدن، درد می کشی... , ...ادامه مطلب

  • این توفان خود توست

  • " گاهی سرنوشت مثل توفانی است که مدام تغییر سمت می دهد؛ تو سمت را تغییر می دهی، اما توفان دنبالت می کند. تو باز می گردی، اما توفان با تو میزان می شود. این بازی مدام تکرار می شود. مثل رقص شومی با مرگ، پیش از سپیده دم.  چرا؟ چون این توفان چیزی نیست که دورادور بدمد. چیزی که به تو مربوط نباشد. این توف, ...ادامه مطلب

  • از دوووور

  • حرف می زنند، بلند و رسا...

  • (دستش را در روبروی صورتم بالا می آورد) + تو، تو چرا هیچ چیز به این نگفتی؟! همین جور اومد هرچی دلش خواست گفت و رفت... (نگاهم را از موزاییک های سرد بالا می آورم) : -چرا دیگه، اتفاقا همه چی رو بهش گفتم  + آخه تو ک... ( حرفش را می برم): - ببین فرمول داره، وسط همه ی ادعاهای پوچش، یه لبخند حواله اش می , ...ادامه مطلب

  • وجود خارجی ندارد

  • صدایش می آمد... در گوش هایم فرو می رفت و در سرم می پیچید. هیچ کس نمی فهمیدش ... هیچ کس نمی شنیدش. اما من می فهمیدم، واضح بود؛ واضح تر از هر فریادی،هر صدایی، هر نتی. کسی نام مرا در گوش باد زمزمه می کرد... کسی مرا می خواند. نمی توانستم دست روی دست بگذارم. از دنیا کنده شدم،  راه افتادم... زمان را گم ک, ...ادامه مطلب

  • مرگ "موقت"

  • باید چیزی بین خواب و بیداری و مرگ در زندگی ام می گذاشت. یک خلسه، مثل یک مرگ موقت... تا هر وقت بریده ام و مانده ام چه گلی به سر این همه آشفتگی بگیرم؛ بخزم در تختم و در این حالت فرو بروم. برای بقیه هم عادی باشد که:  +فلانی را ندیدی؟ - موقتا مرده + آهان! پس بگو چند روزه نیست.  من به این خلسه احتیاج د, ...ادامه مطلب

  • بوی آشوب ز اوضاع دلم می شنوم...

  • عجیب با کوه های آتش فشان همزاد پنداری می کنم این روزها.. کوهی هستم با ظاهری آرام اما درونی مشوش... کوهی که به جای مواد مذاب از حس های عجیب پر شده است.. حس قاصدکی دارم که با باد، بی اختیار در آسمان می رقصد و به بی نهایت عمیق آینده اش می اندیشید... حس نسیمی که پشت پنجره های بسته سرکوب می شود...  حس کوچه ای که هنوز عطر تن پاییز در آن نپیچیده و درختانش دست از نفس کشیدن بر داشته اند... حس عطر شکوفه ای که در زمستان، یخ زده .. حس دریایی که موجهایش را در خود خفه می کند به جای این که برای بوسه زدن ساحل، رهایشان کند...  من حس ابری را دارم که بغض کرده، اما نمی گرید. حس غنچه ای که شکفته اما نمی خندد.... حس مجنونی که عاشق است اما دیوانه نیست ... حس ناخدایی که می داند کشتی اش به گل نشسته اما با تمام وجود فریاد می زند:" بادبانها را بکشید، حرکت می کنیم" من حس کلمه به کلمه ی شعر های نانوشته ام، حس عقربه هایی که به سختی جلو می روند... حس پلنگی که خود را از ماه پنهان می کند و حس ماهی که ناامیدانه در آسمان جولان می دهد. حس حرف هایی که تا به گلو می رسند. خشک می شوند و بغضی از سنگ می سازند ... حس ... دما, ...ادامه مطلب

  • باد تو را برده، وگرنه...

  • باد، از پنجره های بسته درون اتاق نفوذ می کند و عطرت را در سرتاسر روزهایم می پیچاند  و من مدام در هراسم اینم  که مبادا باد آورده را، باد ببرد...   آخر می دانی، باد، موجود لجوج قدرت مندی است که همیشه همه ی بهترین هایم را با خود می برد برگ برگ زرد خاطراتمان را،  شعرهایم را،  عطرت را...   می دانم، تو را هم باد برده است  وگرنه تو که اهل رفتن نبودی... :( پ.ن: بغض آسمان شهرمان بالاخره ترکید... چه کسی فکر می کرد این همه درد در دلش جمع کرده باشد... ,باد بوی تو را می آورد,ز باد بوی تو را خواستم,یاد باد آنکه تو را میکردم ...ادامه مطلب

  • ای بابا! هنوز که دی نشده....

  • (سرم را از حصار دست هایم در می آورم) +من دیگه خسته شدم واقعا کشش این یکیو ندارم... - اشکال نداره اینا همش امتحانه + هنوز دی نشده که هی امتحان سخت سخت از من می گیره.. (لجوجانه به آسمان خیره می شوم) - مگه امتحاناش شب و روز، دی و بهمن داره؟! (لحظه ای سکوت و دوباره ادامه می دهد)  به نفس کشیدنت گوش بده... هر یه دونش یه امتحانه... به پا مردود نشیا! پ.ن: اگر این هفته لعنتی تمام شود.... , ...ادامه مطلب

  • برای دو نفرتان :)

  • حاضرم، زمان را متوقف کنم... تا سه نفری کنار هم بنشینیم و به خنده های هم، بخندیم بی خیال تمام صفر درصد های آزمون  ؛) ادامه مطلب, ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها