ثانیهی اول.
ناگهان چشمهام را باز میکنم، بیدلیل کمرم تا می شود تا نود درجه بنشینم. ناخودآگاه. فراموش کردم که کسی در خواب بند کرده بود به گلویم، به سیب آدم لعنتیام، به جایی بالای تارهای صوتی ام. بند کرده بود و فشار می آورد، نمی توانستم داد بزنم، نمی توانستم کمک بخواهم چون خواب بودم. خواب ها لالاند، بی صدا، مرموز، کشنده. بیدار شدن از بعضی هاشان غیر ممکن است، مثل خروج از یک ماز لعنتی. کسی گلویم را می فشرد، نمی توانستم ببینمش، صداهای گم، تاریکی های در هم پیچیده. نتوانستم کاری کنم دستان بسته، صدای بسته تر. فقط چشمانم را باز کردم و با یک نفس بلند سر جایم نشستم. و همه چیز فراموشم شده بود.
«نشستن»
_
ثانیهی دوم.
نشستهام. به سختی اکسیژن هست برای کشیدن درون ریه. تاریکی، خفقان، ترس، بوی مرگ، بوی تند عرق. هیچ جا را نمی شناسم یعنی نمی توانم ببینم. همه چیز گنگ، تاریک، مرده. چرا اینجا بیدار شدم؟ چرا اصلا بیدار شدم؟ بیدار شدن ها دست خود آدم نیست همانطور که خوابیدن ها. تا لحظه ی آخر هم که مقاومت کنی و گوسفندهای آسمان رخت خوابت را (که گرگ همه را دریده، خونین و مالین) بشماری، باز لحظهی آخر غیر ارادی به خواب می روی. غیرارادی ماهیچههات منبسط میشوند و ضربان قلبت آرامتر. غیر ارداری سرعت خون در رگ و پی گرفته ات کمتر و کمتر می شود. که خواب برادر مرگ است و تو بی اراده برادر مرگ را در آغوش می گیری! باز نگاه می کنم، باز سیاهی، باز ندانستن اینکه کجام؟ که چه می کنم؟ که بوی عرق و صدای نوزادی که هیچ وقت دست از زجه زدن بر نمی دارد. بی وقفه. لای درب باز است. کمی نور می بینم. بلند می شوم. تا روشنایی نوری نیست انگار.
«بلند شدن»
__
ثانیه ی سوم.
رد نظریه ی همه چیز. می روم تا در، بازش می کنم، سفیدی نور ها می زند توی چشمم، از لایههای کره ی چشم می گذرد، صلبیه، مشیمیه، شبکیه. تیر می نشیند روی سیبل، وسط لکه زرد. حالا پیام نورهای سفید -نور های آزادی- رسیده تا مغز گرسنه ام. کمتر از سه دهم ثانیه وقت برده تا رسیدن. مثل شوک است برای تک تک سلول های بد قواره. شوک امیدواری بی خود. همه شان انگار دیود باشند که ناگهان وصل شده اند به برق شهری، مقاومت می کنند که بسوزند. دستم را از روی دستگیره بر می دارم. راستی کجام؟
+ تاحالا مست کردی؟
- یه چند باری تو تنهاییام.
+ بدن بی حس، کرخت، دیودهای مغزی رو به خاموشی، تلو تلو خوردن بی هدف، نفس ها بیجان، رگ و پی کوفته شده گرفته.
چشمم را می کشم تا ته روشنایی. خبری نیست. سیاهی پوسیده در امتداد سفید لعنتی یک دست. سیاه ها و سفید ها دور سرم می چرخند مثل قطرات شیر در قهوه. مثل کهکشان راه شیری، همان قدر پوچ و بی معنی. راستی باید چه کرد؟ باید خوابید. باز چشم ها را گذاشت روی هم و گم شد. باید مرد.
« گذاشتن چشم ها روی هم، به قصد مردن»
پی نوشت: کاش یاد بگیریم که همدیگر را از روی کلمات قضاوت نکنیم. هیچ نگارنده ای مطلقا سیاه یا سفید نیست. هر کس با تراوشات ذهنی اش کاری می کند. کسی آن ها را همراه با وعده های غذایی اش قورت می دهد و کسی آن ها را جار می زند یا فقط سکوتشان می کند. من اما خوشبختانه یا متاسفانه، یاد گرفته ام بنویسمشان تا هم من و هم انها از یکدیگر خالی شویم. همین. :)
برچسب : نویسنده : mse-noghteg بازدید : 44