به همان سان که گفتگویی، خواندن نوشته ای، یا اندیشه ای ژرف، راهی و سفرگرد را میفریبد(کسی که در گذر است.... مسافر) و او را، بی آنکه بداند که به مقصد نزدیک میشود، ناگهان میبیند که بدان رسیده است، آری! به همان سان، از سفرِ بی گُسست و بس شتابناک زندگانی، مردمان گرفتار و دل مشغول آگاه نمیشوند، مگر آنگاه که به پایان میرسد؛ سفری که ما، چه بیدار باشیم چه خفته، با گامهایی یکسان آن را به انجام میرسانیم.
(با ترجمه ی استاد کزازی براتون نقل کردم)
چیزی که نمیتوانیم تحملش کنیم هم به همین شکل فقط دل و ذهن ما رو مشغول میکنه و ما رو گرفتار خودش میکنه بدون اینکه خبر داشته باشیم که زندگی به همان صورت که آغاز شد، با همان سرعت و بی وقفه ، در حال گذره و درست لحظه ای که تاب تحمل قسمتی از زندگی را نداریم و درگیرش هستیم، زندگی از اون گذر کرده و ما در آن مانده ایم... زمانی به خودمون میایم که میبینیم بیست سال زندگی کرده ایم در حالی که عمرمان به هفتاد، هشتاد، و گاها بالاتر رسیده است...
مولانا میگه:
پس تو را هر لحظه مرگ و رجعتی است..مصطفی فرمود:دنیا ساعتی ست.
پس چرا بیایستیم و به تحمل کردن و نکردن زندگی بیاندیشیم؟ به قول شما به خودمون میایم میبینیم که عمرمان یا زندگیمان محو شده چیزی نامعلوم پشت سر و چیزی نا قابل روبرو داریم...
یه چی هم از حافظ که فکر کنم بی ربط نباشه به ذات کلام شما:
میفرماید: ای دل مباش یکدم، خالی ز عشق و مستی/وانگه برو که رستی، از نیستی و هستی...
گزافه گویی کردم ببخشید
عیدتون مبارک :)...برچسب : نویسنده : mse-noghteg بازدید : 12